خانوادۀ بسیار عزیز و دوستان با تمیز
طرفه حکایتی است قصّۀ من؛ داستانی است از آنچه که به روشنی دیدهام از نهایت درجۀ صداقت و شرافت اخلاقی، روانی و روحی و سرنوشتی که از برای بهائیان و به راستی تمامی نوع بشر رقم خورده است .
از آن زمان که قریب سه سال پیش هفت نفس پاکنهاد، پرهیزگار و بیگناه، بی آن که گناهی کرده یا جرمی مرتکب شده باشند، کسانی که رهبری جامعۀ بهائی را به عهده داشته و به "یاران ایران" شهرت داشتند، با دریافت بیدادگرانهترین و تحقیرآمیزترین احکام زندان، به حبس در اوین محکوم شدند و سپس به زندان رجاییشهر منتقل شدند، که گویی محبسی قرون وسطایی و با شرایطی بیاندازه ناگوار و طاقتفرسا است، و قریب 5000 تن از خطرناکترین قاتلین نفوس، دلالان موادّ مخدّر و سایر مجرمین تحت شرایط غیرانسانی در آن نگهداری میشوند، علیرغم نبود غذا، وسائل بهداشتی و آبریزگاه کافی و شرایط اوّلیۀ زندگی، علیرغم کثافت، آلودگی و بیماری، دو بانوی مقدّس و مؤمن، مهوش و فریبا، همراه با پنج تن دیگر که در بخش مردان نگهداری میشوند، که جملگی از بیماری رنج میبرند، توانستند، با حمایت بیوقفه و محبّت بیشائبه نسبت به فقیرترین، نیازمندترین و شکنندهترین محبوسین، با ندیدن شرّ و بدی در وجود احدی از آنها، با مشاهده و پرورش شخصیت انسانی آنها حتّی در جهنّمی که انسانهایش به فراموشی سپرده و ترکش کرده بودند، و با نشان دادن محبّت و مهربانی راستین مداوم، دل و جان دیگر زندانیان نگونبخت را تحت حمایت گرفته نوری از امید بر آن بتابانند و به این وسیله، به عنوان مظهری از پیروزی اخلاقی نوع بشر، قلوب و اذهان و احترام همین به اصطلاح مجرمان را به سوی خود جلب کنند، با آن که باز هم خطراتی وجود داشت که زندگی خود آنها را تهدید میکرد.
در طول ماهها، هر زمان که فقط به وسیلۀ معجزۀ این قرن به نام تلفن همراه در حیاط زندان برایم میسّر شد که چندین دفعه صدای خود فریبا را بشنوم، و در یک مورد که فرصتی یافتم و از این موهبت برخوردار شدم که این دو بانوی بسیار ارزشمند را به حکم سرنوشت و تقدیر الهی شخصاً مدّت یک ساعت ملاقات نمایم، از سایر اعضاء خانواده و حتّی مستقیماً از نگهبان زندان، خودم شنیدم که چگونه به نحوی معجزهآسا، قاتلان خطرناک و مجرمان وحشتناک بیاندازه تحت تأثیر قرار گرفته و توسّط روح حیاتبخش این دو بانوی مقدّس متحوّل شدهاند.
میتوان شعر مؤثّر و تکان دهندۀ مهوش را به یاد آورد که جهان را تکان داد. او در بحبوحۀ دردهای مفرط خویش، به تنها درخت خشکیدۀ انار در حیاط زندان تکیه داد و در بحر تفکر فرو رفت که چگونه کلّ بار این همبندانی که روح و جسمشان شکنجه شده و در واقع کلّیه زنان رنجور ستمدیدهء جهان اینک بر شانههای او سنگینی میکرد.
هنوز در بحر حیرت غوطهورم که چگونه بود که بعد از سه سال تمام، در طیّ اوقات نادری که گاهی میتوانست با تلفن سخنی بگوید و کلامی ردّ و بدل نماید، هرگز حتّی یک بار نشنیدم که لرزشی در صدایش باشد یا انقطاعی در کلامش؛ اگر لرزشی هم بود از سرور بود و اگر توقّفی، از حبور موفور؛ که آکنده بود از ایمان و مشحون بود از خوشبینی بیپایان؛ سرمستی از صدایش هویدا و شور هستی در کلامش پیدا، گویی در اعلی مدارج بهشت برین گام بر میدارد و در آن روزهای رنج و درد و ماهها و سالهای محبوس در بین دیوارهای زندان بیروح و سرد، همان "روضۀ جدیدی" را تجربه میکند که ذکرش در کلمات مکنون رفته است.
هنوز درسهای سوزناک و تکان دهندهای را به خاطر دارم که فریبا برایم باز میگفت که چگونه تنها نقاط باقیمانده از زیبایی و پاکی و خلوص را در یکایک آن کسانی مییافت که منفور خاصّ و عام گشته و در زاویه زندان مطرود شده بودند. به یاد میآورم که از اعجازی سخن میگفت که رهبر گروه هولناک مافیای زندان، با آن تنومند هیکل عظیمش، با آن سیمای ناهموار و بریده بریده که آثار جراحات دیرین بر آن خودنمایی میکرد و دیگر نشانههای هولناکش را به رخ بیننده میکشید، کسی که دیگر قاتلان و مجرمان را میلی به دیدارش نبود و شوقی به معاشرتش نه، چنان، به مرور زمان، تحت تأثیر این دو قهرمان روحانی قرارگرفت که مرتبهای که فریبا را جبر زمانه واداشته بود که از میان گِل و لای آلودگیهای فاضلابی عبور کند که بعد از ریزش باران، لای و لجن گشته بود و بر پایش جز پایپوش ناچیز زندانیان نه، او نگاهش از دوردست بر فریبا افتاد و فریاد برآورد از همان راه دور که، "قدری صبر نما و تأمّل اختیار کن و شکیبایی بفرما که مبادا پای مبارکت بر آن گِل و لای فرود آید و به این کثافات آلوده گردد." پس آنگاه پایپوش خود را بینداخت و از فریبا بخواست که محبّت فرموده قدم بر آنها گذارد و آنچنان از منجلاب بگذرد که پایش آلوده نگردد. در هیچ نقطهای از نقاط دنیا، در زندان مرگبار جانیان چنین اتّفاقی که در زندان رجاییشهر افتاد نمیافتد؛ این مکان زندانی است که چون اجرای حکم اعدامی در اثر تشریفاتی کاغذی به تأخیر افتد، غالباً قاتل محکوم به مرگ، قربانی نگونبخت دیگری را، غالباً بر حسب اتّفاق، مییابد و مدّتی قبل از خویش، جسم را از زینت جان عاری ساخته، روح را به دیار باقی میفرستد.
به یاد دارم که چگونه یک مرتبه فریبا غرقه در دریای شادمانی بود و ناشکیبا که از برایم بگوید که چسان، در حالی که چند نفر در اثر ابتلا به آنفلوآنزای خوکی جان سپرده بودند و مقامات زندان رفتاری بیرحمانه و دور از انصاف با اجساد آنها داشتند که جز با خوکها عمل نشود، یکی از دوستانش که ابتدا در مغاک تیرۀ اعتیاد شدیداً گرفتار بود و در زاویۀ زندان شرب شدید دخان را جایگزین آن ساخته، تحت مراقبت محبّتآمیز این دو بانوی بهائی، روز به روز از میزان دخانش بکاست تا که به روزی یک عدد رساند. فریبا میگفت که در آن روز، که همین یک ماه پیش بود، او را در آغوش گرفت و به جای آن که پافشاری کند که از همان یک دانه در روز هم بگذرد، فقط در نهایت محبّت گفتش، "میدانی چقدر دوستت دارم و به تو افتخار میکنم که علیرغم سالهای نامیمون زندگی که تو را به این مکان آورد که دیگران دوستت نداشته باشند، چنان چراغ امیدی در دل برافروختی و چنان نیروی ارادهای از خودنشان دادی و چنان عزمی جزم نمودی که کاری کنی که دیگران در دنیای آزاد، با آن همه امکانات و حمایتها، از عهده برنیامدهاند." فریبا میگفت، این خانم، که اینک از دوستان نزدیک و صمیمی گشته، در همان آن آن آخرین دانه سیگار را نیز بر زمین افکند و زیر پا له کرد و گریست و گفت، "امروز، به خاطر مهر بیکران تو، این اعتیاد را کنار گذاشتم، چه که احساس میکنم بل میدانم که روزی تو رادر خانهات خواهم دید و به تو خواهم گفت و نشانت خواهم داد که اثرات تحوّل محبّتآمیزی که تو در من ایجاد کردی چسان بوده و دیگر زندانیان نیز از دریای لطف بیمانند تو چگونه جرعههای محبّت را نوشیدهاند."
بدین سان شمعی تواند چون مشعلی نور افشاند؛ نی، غلط گفتم، مانند خورشید نیمروز بدرخشد و تیرگی و تاریکی غم و فلاکت را، بدبینی و نکبت را، نومیدی و یأس از رحمت را، خودخواهی و نخوت را، که بر جامعۀ بشری سایۀ مخوف خود را افکنده، متلاشی سازد.
ساعتی پیش با فریبا سخن میگفتم که از زندان رجاییشهر زنگی زده و سیم باریک را، امواج هوا را، واسطه قرار داده بود.
برای آگاهی شما بگویم که آنچنان که در خبرها آمده، تا بامداد فردا این دو بانوی گرانقدر و تاج افتخار مدنیت آیندۀ بشریت را به بدترین بند زندان انتقال خواهند داد؛ بندی که "سیاهچالۀ زیرزمینی بدترین جنایتکاران و مجرمان" نامش نهادهاند.
این انتقال هولناک جدید که به وسیلۀ ظالم ستمگری معمول میگردد که به نحو رقّتآوری درمانده شده، نمایشی کاملاً بیمثیل و مانند را در تاریخ جهان رقم میزند که حتّی تا این تاریخ ابداً دیده نشده است؛ یعنی دو زندانی قدّیس و پاک و مذهبی وجدان را، که یک مرتبه از زندانی مخوف به زندانی خاصّ بدترین مجرمان و قاتلان و معتادان سرگون شده بودند، دیگربار به سیاهچالی زیرزمینی در طبقات زیرین زندان بفرستند که خطرناکترین مجرمان را در آن جای دادهاند. علّت را در کجا باید جُست و دلیل را در کدامین نکته باید یافت؟
آه، که چه درمانده است ظالم ستمگری که طعم محبّت را نداند و نور نافذ آن را نشناسد. این دو مظلوم بیگناه، این دو بانوی قدّیس زندانی بیپناه، در همان حال که تحت شرایطی غیرانسانی نگهداری میشدند، چنان محبّتی خالصانه به زندانیان ابراز میداشتند و چنان با فداکاری و ایثار و محبّت به نحوی خستگیناپذیر از دیگران مراقبت میکردند، که با تأثیر گذاشتن در نفوس، تقلیب قلوب، تربیت اذهان و اصلاح رفتار بدترین مجرمان، قاتلان و معتادان، جهنّم زندان را به بهشت اخلاقی و روحانی بدل ساختند؛ آنها چنان عمل کردند که از سویی آن نفوس مأیوس از رحمت حق، به اختیار خویش و با تشویقی که درکمال مهر و محبّت و نه صرفاٌ اصرار و نصیحت ابراز میشد، بدون نیاز به توسّل به دارو و پزشک یا هر وسیلۀ دیگری، علیرغم سختیهای جهنّم زندان، دست از اعتیاد شستند؛ و از سوی دیگر بیشتر سایر نفوس راه توبه و انابه پیمودند و دست و دل از جرم و جنایت بشستند و این همه را جز در قوّه محبّت خالص ندیدند و جز در ترغیب و تشویق طبیعی ذهن و تحوّل قلب نیافتند که دو سرمشق یافتند که هر دو طاهرۀ زمان بودند و نادرۀ دوران گشتند.
فریبا امروز سیم باریک را به مدد گرفت و گفت که با آن که بلندگوی زندان هشدار میداد و بارها اخطار میکرد و انذار مینمود که مبادا زندانیان در کنار اینان بمانند که باید از زندانیان بهائی دوری کنند و پرهیز نمایند و الفت ننمایند و انس نگیرند و معاشرت نجویند و مصاحبت نخواهند، امّا گروه گروه زنان زندانی در سه روز گذشته به غرفۀ آنان آمدند و در حجرۀ آنان بیتوته کردند و گرد آمدند و اجتماع نمودند، اشک از چشم جاری ساختند و آغوش پر از مهر بگشودند و متّحد و متّفق با مهر و عشقی فوقالعاده از آنها حمایت اخلاقی نمودند و محبّت متقابل ابراز داشتند و نشانی خودانگیخته از وابستگی کامل کلّیه زندانیان به این دو بانوی مقدّسی نشان دادند که فرشتگانی از عالم بالایشان شناخته بودند که در این جهنّم بشری که نظامی بدنام، غیرانسانی، کهنهپرست، گذشتهگرا و سرکوبگر پدید آورده بود، سکونت اختیار کردهاند.
ساعاتی پیش، صدای شادمانۀ فریبا را شنیدم که میگفت یکی از معجزات مظهر ظهور کلّی الهی، بهاء سموات و الارض، آن است که هر میزان رنج و بلایی که حضرتش برای تربیت ذهنی و اخلاقی و روحانی عالم انسانی و ارتقاء نوع بشر در این عصر ظلمانی انتقال به بلوغ جمعی بنی نوع آدم به حبیبانش عنایت میفرماید، چندین برابر آن مسرّت و لذّت روحانی و سرور و حبور و شعف معنوی مرحمت میفرماید؛ او میگفت که چقدر خوشحال است که اینک بدون هیچ ترس و هراسی یا نگرانی برای پرس و جوها و استنطاقها و چه بسا شکنجهها، راهی سیاهچالی زیرزمینی است.
این گفتار او مرا به وضوح به یاد نامهای انداخت که او به خطّ خویش حدود سی سال قبل، در سال 1982 یا 1983 نوشت و از بابلسر به بوستون ارسال داشت؛ در آن زمان شهدای محبوب و عزیز ما تازه به ملکوت ابهی صعود نموده بودند؛ او در آن نامه نوشته بود که چقدر مایل است که مانند مثال و نمونۀ اصل و ریشۀ امر الهی گردد؛ یعنی آن شجرۀ مقدّسه و سدرۀ مبارکهای که لاشرقیه و لاغربیه است؛ که اصلش ثابت در زمین (به قول او تیره، سرد، مرطوب، خاک پست و ناچیز زمین) است و شاخهها و ثمراتش، یعنی ما بهائیان و کلّیه مردمان سفیدقلب و خوشنیت، در جهان بیرون، بتوانند بر کلّ نوع بشر سایه افکنند و جمیع را بهرهمند سازند.
وه که چه نمایشی متعالی و والا است در تاریخ بنی نوع آدم!
مبهوت ماندهام و مات که زبان قاصر است از تحسین و تمجید. یا بهاءالابهی
فرزام کمال آبادی
1 نظر:
دوستان عزیز این نوشته و سند تاریخی مربوط به چندی پیش است که به علت مناسبت در این زمان در این نشریه انتشار یافت.
ارسال یک نظر